هو الاول...
ما گمگشتهگانش بودیم...اعماق وجودم او را میخواست و نمیدانستم، زندگیام به او معنا مییافت و از معنای او غافل بودم، هر روز بیشتر و بیشتر برایش جستجو میشدم و راهی به او نداشتم. پس منتظرش بودم بیاینکه راه آمدنش را بدانم. پس پیکش به سوی ما آمد و از او گفت و ما متولّد شدیم...
پرسید که میخواهید که از عذاب دردناک خودتان رهایی یابید؟ و آموخت که راه رهایی از همه دردها و رنجها چیست، گفت که خود را و همه چیز خود را باید به کسی بفروشیم، خودی که عامل همهی بدبختیهاست، بفروشیم به تنها خریدار واقعی، همو...
فرستاده چون مادری کلمه به کلمه به ما آموخت. گفت که یک کلمه بگویید و رستگار شوید. و کلمه توحید بود. و کلمه بزرگ بود. چون به جان میافتاد همه جان را میبلعید. و وجود را غرق لذّت میکرد. رها میکرد. بینهایت میکرد...
و هجی کرد لا اله الّا الله، و چه ساده مینمود...ولی چون معنا میشد عظمت او تمام هستی را فرا میگرفت، تمام عالم را به سجده وا میداشت...پس هر فکری غیر او را نابود میکرد... هرخواستی غیر او را میسوزاند.... و هر عملی جز برای او را تهی و بیهوده مینمود...
و ما چونان طفلانی از پس او پی مؤمنان کلمه را زمزمه کردیم و بازی آغاز شد...